کد مطلب:235188 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:293

عزم سفر به بغداد
مرو از هنگامی كه خبر عزم مأمون برای سفر به بغداد به گوشش رسید، شاهد جشن هایی غیرعادی بود... گشتی های نظامی در كوچه ها و راه ها مشغول پرسه زدن بودند و جاسوسان در هر جایی كه امكان داشت، منبع نگرانی و اضطراب باشد، پراكنده شده بودند... و محاصره ی منزل امام رضا (علیه السلام) شدت یافته بود. مرو در آن برهه همچون اردوگاه بزرگی به نظر می رسید كه جو تنش و كشمكش بر آن حكمفرما است. ذوالریاستین در منصرف ساختن مأمون از تصمیم خود موفق نشده بود و به وضوح به نظر می رسید كه بازگشت به بغداد حتمی است و راه گریزی ندارد!

با وجود تصمیم مأمون برای بازگشت به پایتخت پدران خویش به هر قیمتی كه شده، او در حركت خود كند و دو دل بود. چرا كه مسیر بغداد مخاطرات بسیاری داشت. برای همین بر خبرآفرینی حریص بود تا یقین پیدا كند كه مجرد رسیدن خبر بازگشت او به بغداد، راه را برای بازگشت او هموار خواهد ساخت... امام با تصمیم مأمون و پافشاری او بر همراهی ایشان با سكوتی گذرا برخورد نمود. او از دغدغه های خلیفه آگاهی داشت كه خود را در تنگنایی



[ صفحه 262]



بس دشوار كه خود ایجادگر آن بود، انداخته بود. مأمون با تعیین امام به عنوان ولایتعهدی برای فرونشاندن آتشفشان فروزان علوی نقشه می كشید و سپس برای كاستن از شأن و منزلت او و نمایاندن ناتوانی علمی او و متهم ساختن به چشم داشت به خلافت می كوشید واپسین ضربه ی خویش را وارد سازد! ولی آنچه كه روی داده بود، این بود كه امام روز به روز درخشش و تابندگی بیش تری می یافت و به نماد انسانیت و الگوی رهبری واقعی مبدل می گردید و این به معنای ناكامی مأمون و نقش بر آب شدن نقشه های او بود. در آن شب و در حالی كه بادهای سرد آبان ماه در لابلای كوچه های شهر می وزید، امام وارد محراب عبادت خویش گردید... در حالی كه منزل امام خالی بود و به علت تشدید محاصره به زندان مبدل شده بود! مرد گندمگون در محراب عبادت ایستاد و با تمام وجود به سوی آسمان رو كرد... در تمامی ذرات وجودش، حزن و اندوه موج می زد... و تمامی سلول های كالبدش از ظلم و بیداد شكوه می كرد... و قلب سترگش... به همسازی با حقیقت و مبنای هستی می تپید... و دستان انسان ستمدیده كه نمایانگر پیوند خوردن انسان با پروردگار است فراز یافت... در بندگی ای كه نمایانگر اوج آزادگی انسانیت است: - پروردگارا! صاحب قدرت فراگیر و دارنده ی رحمت گسترده و نعمت های پیوسته! و بخشش های متوالی و نعمت های زیبا و موهبت های بزرگ!



[ صفحه 263]



ای آنكه با تمثیل به وصف نمی آیی و با ذكر همتایی نمود نمی یابی! ای آنكه آفرید، و روزی بخشید، و الهام كرد و به سخن درآورد، و از عدم آفرید، و آغاز كرد و فراز یافت!... ای آنكه در عزت و ارجمندی اوج گرفت و چشم ها را ربود و در لطف و رحمت نزدیك شد و دغدغه ی افكار را درنوردید!... ای یگانه فرمانروایی كه در فرمانروایی خویش همتایی ندارد و ای یگانه صاحب كبریائی كه در جبروت و جایگاهش دشمن و رقیبی ندارد! ای آنكه در گستره ی هیبت و شكوهش دقیقترین توهمات نیز مات و مبهوت می ماند و دیدگان تیز مردم نیز از درك عظمت فرومی ماند! ای داننده ی آنچه كه به دل های عارفان خطور می كند! و ای شاهد نگاه های چشم بینندگان! ای آنكه چهره ها در برابر شكوه و هیبتش سر تعظیم فرود می آورند و در برابر جلال و شكوهش گردن ها خم می شود و دل ها در برابر عظمتش هراسان می گردد! بر آنكه نماز، با درود فرستادن بر او تشرف یافته، درود فرست... و از كسانی كه بر من ستم روا داشتند و مرا خوار گرداندند و شیعیانم را از درگاهم بیرون راندند، انتقام بگیر و همان گونه كه خواری و ذلت و تلخی آن را به من چشاندند، به آنان هم بچشان و آنان را رانده ی پلیدی ها و آواره ی



[ صفحه 264]



آلودگی ها قرار بده. [1] .

همچنان بادها در لابلای خانه ها چرخ می زنند... و آسمان لبریز از ستارگانی است كه همچون دل هایی هراسان می تپد و چشمك می زند! رضا نمایانگر مظلومیت انسان بود و محاصره ی تحمیل شده بر او، نماد محاصره ی اسلام پاك... همچون واپسین پیامبران تاریخ... یاسر نشست و به آرامی در غم رنج امام می گریست... تمامی چیزهایی كه او پیشگویی كرده بود، تحقق می یابد یا تحقق خواهد یافت... حقیقت مأمون آشكار شده بود و آن گونه كه برخی تصور می كردند، او روباهی مكار نبود... بلكه گرگی درنده بود در پوست روباه! اخباری كه از شیراز و ساوه رسیده بود، جای شك باقی نگذاشته بود كه مأمون نسبت به امام كینه ای مدفون شده در سینه دارد و جای تردید نبود كه سه زندانی ای كه در ولایتعهدی امام از بیعت با او سرباز زده بودند، آزاد شده اند و در پس پرده، مسؤولیت هایی بر عهده ی آنان گذاشته شده بود! آنان و دیگران در هر لحظه برای ترور امام كاملا مهیا و آماده هستند و از فرجامی كه حوادث را به سوی سرنوشت می كشاند گریزی وجود نداشت... ریان در حالی كه ابرهایی اندوهبار چهره اش را فراگرفته بود، بر امام وارد شد و در نزدیكی امام نشست و گفت: - سرورم! شما را به بهایی اندك فروختند!



[ صفحه 265]



- سرورم! هشام بن ابراهیم در ازای چند درهم شما را به فضل و مأمون فروخت! صدای امام به گوش رسید كه: در حق یوسف نیز چنین روا داشتند. و سپس با صدایی اندوهبار فرمود: - «أو كالذی آتیناه آیاتنا فانسلخ منها» [2] همچون كسی كه آیات خویش را بر او ارزانی كردیم ولی او از آن ها دل كنده شد. ریان با ضرس قاطع گفت: - اجازه بدهید او را بكشم! امام با قدرت رو به او كرد و فرمود: - ریان! مبادا چنین كاری را انجام دهی! [3] .

- سرورم! برای خداحافظی با شما آمده ام... به عراق خواهم رفت. سپس نزدیك امام شد و سینه اش را از عبیر پیامبران آكنده ساخت و برخاست كه خانه را ترك كند. ولی ناگاه صدایی را شنید: - ریان بازگرد! -!!! - آیا دوست نداری پیراهن و درهم هایی به تو بدهم تا با آن برای دخترانت، انگشترهایی بخری؟



[ صفحه 266]



- سرورم! قصد داشتم چنین درخواستی از شما بكنم... ولی اندوه فراقتان این مسأله را از یادم برد! امام بالشت نزدیك خود را بالا زد و پیراهنی سپید به رنگ كبوتران صلح و درهم هایی نقره فام به تعداد سی عدد كه به نام بزرگ او ضرب شده بود، نمایان گردید. - ریان! این ها از آن توست... و هنگامی كه ریان دوباره برخاست - ریان! - بله سرورم! - آیا می دانی خداوند عیسی را در سنی كم تر از سنی كه ابوجعفر (امام جواد) شریعت ما را به پای خواهد داشت، برای به پای داشتن شریعتش برانگیخت؟ [4] .

ریان احساس كرد امام خبر مرگ خویش را می دهد و به تداوم رسالت امامت مژده می دهد و محمد، فرزند امام در كودكی این مسؤولیت را بر دوش خواهد كشید. برای همین اشك از دیدگانش جاری شد و گفت: - ذریة بعضها من بعض [5] (فرزندانی كه این مقام را از یكدیگر به ارث



[ صفحه 267]



می برند) الله أعلم حیث یجعل رسالته» [6] و خداوند بهتر می داند كه رسالت خویش را در چه كسی قرار دهد». سؤالی مطرح شد؛ چرا رضا این مطلب را به من گفت؟ ریان رفت تا پاسخ سؤالش را چند ماه بعد در بغداد بیابد... هنگامی كه حزن و اندوه، خانه های شیعیان بغداد را فراگرفته بود و زبانه های آشوب در «بركه ی زلول» سربرآورد! [7] .



[ صفحه 269]




[1] عيون اخبارالرضا، ج 2، ص 173.

[2] اعراف (7):175.

[3] حياة الامام الرضا، ج 2، ص 175.

[4] حياة الامام الرضا، ج 2، ص 220.

[5] آل عمران (3):34.

[6] انعام (6):124.

[7] در بغداد و ديگر شهرها مردم با هم اختلاف پيدا كردند و ريان و صفوان بن يحيي و محمد بن حكيم و عبدالرحمن بن حجاج و يونس بن عبيدالرحمن و گروهي از سران و سرشناسان شيعه در خانه ي عبدالرحمن بن حجاج در «بركه ي زلول» گرد آمدند. آنان مي گريستند و از شدت مصيبت دردمند بودند. تا اينكه يونس بن عبدالرحمن به آنان گفت: ديگر گريه نكنيد، ببيند امر ولايت بر عهده ي چه كسي خواهد بود؟ و تا هنگامي كه اين كودك (امام جواد) بزرگ شود، چه كسي به مسائل پيش آمده پاسخگوست. اثبات الوصية، ص 220.